بررسی زن از دیدگاه ارسطو
فلسفه ارسطو در اهداف و شیوه سخن به طور قابل ملاحظه ای با فلسفه افلاطون تفاوت دارد. ارسطو، صاحب نظر و متفکری انتزاعی است و به همین دلیل در قطبی کاملا مخالف با افلاطون قرار می گیرد. به دیگر سخن، افلاطون در سراسر گفتگوهای انتقادی خود که معمولا پیرامون مسائل و مشخصه های مقدس و ممنوعه taboo بودند و جزء رسم ها و آیین های دنیای آن روز قرار میگرفتند، بحث و مجادله می کند و از عقایدش بی مهابا و به طور رادیکال دفاع می نماید. اما ارسطو به معرفتهایی که در آن زمان به طور اکتسابی در بین مردم رواج بود، میپرداخت و سعی می کرد که به شناخت پدیده ها و علت چرایی آنها از طریق معرفت تجربی، دسترسی یابد. احتمالا هیچ فیلسوفی حتی هگل که کارهایش را می توان به عنوان بهترین نمونه از بحثهای فلسفی دانست، وجود ندارد که درباره فلسفه به این نتیجه و تعریف رسیده باشد که: "فلسفه آرایی است که در ظرف و جغرافیای زمان خودش نمایان و درک می شود." (1)
ارسطو درباره معرفت و شناخت تجربی می گوید: "انسان معرفت خود را با احساس جزیی آغاز کرده و مفهوم کلی را که بالقوه در آن احساس مندرج است، اندک اندک فعلیت بخشیده است. به عبارت دیگر، هر معرفتی ابتدا با احساس شروع می شود، احساسی که جزیی است و در مکان معین و زمان معلوم به فردی مشخص اختصاص دارد و سپس این معرفت به مجرای تحول خود و در مدارج متوالی میافتد. در این تحول هر درجه معرفت از معرفتی که مقدم بر آن است بیرون میآید، یعنی درجه بالاتر معرفت در مرحله پایین تر بالقوه وجود داشته است." (2) ارسطو بر این باور است که تحقیقات علمی به سادگی مشاهدات امور دنیایی نیست زیرا تحقیقات علمی آن چیزی است که علت غایی و چرایی امور را نشان می دهد. همچنین از دید او علت غائی امور را میبایست به همان طریقی که وجود دارند و حس می شوند، مورد مطالعه قرار داد. افلاطون سعی داشت گفتگوهایش در مورد مسایل مختلف را به شیوه استدلالات عقلی و استاندارد شده بیان کند. به همین دلیل روشهای نظری و معینی در گفتارهای انتقادیش متداول و معمول بود. اما در مقابل، ارسطو در قلمرو بیان آراء، و عقاید فلسفی خود روشهای تحقیقی ارائه می داد که با روشهای افلاطون، متفاوت بود.
برای مثال او در اخلاق نیکوماخوس (Nicomachean Ethics) و در شرح فضیلت، اشاره به روش تحقیق می کند و می گوید که: "فضیلت را بسان بسیاری دیگر از چیزها باید طبق مشهودات بررسی نمود تا به حل معما نائل آمد. در این روش میبایست که آراء و نظرات مشترک و موثر را پیرامون موضوعی فراهم آورد و اگر فراهم کردن همه نظرات مشترک ممکن نیست، لااقل بیشترین و مهمترین آنها برای حل فرضیه ضروری است. اگر نظرات مشترک صحت فرضیه ای را اثبات کرد، این دلیل، برای پذیرفتن آن فرضیه کافی است." (3)
ارسطو، آرا و عقاید خود را به عنوان یک فیلسوف اخلاقی ارائه می دهد و از این روی در نظرات متداول و معین خود که ممکن است او را به ابهام و تناقض گویی زیان آور بکشاند، پرهیز می کند. (4) اخلاق ارسطو در یک بعد وسیع، یک اخلاق سنتی، صریح و مستدل است و برخلاف افلاطون که دستورات اخلاقی اش برای عصری دیگر و متفاوت از عصر خودش بود، ارسطو از وضعیت موجود (Status quo) دنیای واقعی عصر خود سخن می گوید و به باورهای مردم از دید طبیعت و اجتماع می پردازد و این دو قلمرو را بهترین روش برای ارائه نظراتش میداند.
بدیهی است که دستاوردهای محافظه کارانه ارسطو را نمی توان به سادگی به فرضیه های تعصبی و دگماتیک تعبیر کرد زیرا او از شیوه عقلانیت ویژه ای تبعیت می کند. ارسطو بر این باور است که امور طبیعی را میبایست همانطور که هستند و وجود دارند مورد بررسی قرار داد. اگر آن امور وظایفی که به آنها محول شده اند را به خوبی انجام دهند، پایدار و باقی میمانند و در غیر این صورت، مضمحل شده و از بین خواهند رفت. برای مثال، ارسطو در ابتدای کتاب سیاست (Politics) بیان می دارد که: "ماهیت هر چیز به وظایف ما از توانایی آنها برمیخیزد. بدانگونه که چون دیگر نتوانند وظایف خود را انجام دهند، نباید آنها را همان چیزها پنداریم." (5)
دورنمای فرضیه وظیفه مند (functionalist) ارسطو، نشان می دهد که او به عالم نفس اهمیت می دهد. اگرچه psych، نفس یا جوهر مشخصه ای است که فقط در موجودات زنده دیده می شود، اما با این وجود ارسطو در بیان مقایسه نفس با جسم به مثال برندگی تبر و بینایی چشم روی میآورد.
به عبارت دیگر، برندگی تبر، نفس تبر است و خود تبر، جسم آن محسوب می شود و یا چشم بسان جسم است و بینایی در نقش نفس می باشد و به تعبیر ارسطو "هرگاه تبر جسم آلی باشد، برندگی آن را نفس آن میدانند." (6)
یعنی اگر نفس تبر که برندگی است را از تبر بگیریم، دیگر این ابزار را نمی توان تبر نامید، مگر اینکه تبر مفهوم دوگانه ای داشته باشد. او اضافه می کند که "اگر چشم را به عنوان جسم بدانیم، بینایی، نفس این جسم قلمداد می شود." (6)
در اینجا به روشنی می توان دریافت که از نظر ارسطو، نفس آن چیزی است که بتواند وظایف خودش را با قابلیت تمام انجام دهد. به علاوه، نفس، جوهر مجرد و مستقلی نیست که بتواند در هر بدنی که بخواهد یا سرنوشت روحانی او اقتضاء کند، درآید و یا همچنین بدنی را که داشته است برای حلول در بدنی دیگر که از نوع دیگر است ترک گوید، بلکه هر نوع از موجودات زنده دارای نفسی متناسب با بدن خاص خویش اند و جز در همان بدن امکان وجود و فعالیت برای آن نیست. (7) ارسطو نسبت بین نفس و جسم را همانند افزار و افزارمند تصور می کند و می گوید که: "هر صنعتی ابزار مختص به خود را دارد و هر نفسی در بدن ویژه خود جای دارد." به سخنی دیگر، هر نفسی مستلزم بدن معینی است و تغییر نوع بدن مستلزم این است که نفس دیگری که در مرحله دیگری قرار دارد، پیدا آید. اگر قائل به این رای شویم که نفس واحد بتواند به بدنهای متعددی تعلق پذیرد، بدان میماند که بگوییم که شخص نجار برای اینکه صنعت خویش را فعلیت بخشد می تواند به جای اسباب نجاری، از آلات موسیقی استفاده کند و این باطل است زیرا مثل این است که بگویند صنعت نجاری را می توان با فلوت (نی) به کار بست. واقع امر این است که هر صنعت باید آلات خاص خود را به کار برد و هر نفس، بدن ویژه خود را داشته باشد. (8)
در فرضیه وظیفه مند ارسطو، موجودات بر حسب وظایفی که دارند طبقه بندی و شناسایی می شوند و مثالهای ابزار و اجزاء بدن، مثالهایی است که او در مورد وظیفه مندی اشیاء به کار میبرد.
ارسطو نظریه ای ارائه می دهد که براساس یک قیاس منطقی، موجودات زنده باید در ارتباط با یکدیگر و محیط پیرامون خود ارزیابی شوند. این در حالی ست که پیشتر دموکریتوس Democritus فیلسوف طبیعی، پی به ضرورت پدیده های طبیعی برده بود و ارسطو، نظریه او را به خاطر اینکه او علت غائی را در نظر نگرفته و آن را از پدیده های طبیعی حذف کرده است، به نقد کشید. ارسطو پذیرفته بود که "البته آن درست است و (همه آن چیزی که طبیعت به کار میبرد) در حکم ضروریات هستند. ولی آن پدیده ها به طور همزمان، دارای هدف و علت غائی هستند، زیرا در هر موردی یکی بهتر از دیگری است." (9)
جهان بینی ارسطو یک جهان بینی سلسله مراتبی Hierarchy است. یعنی در باور او موجودات از پایین ترین گیاه تا نژاد انسان و ماوراء نژاد انسان تا اجرام فلکی و خدایان، طبق سلسله مراتبی نظم داده شده اند. با این سیستم سلسله مراتب است که ارسطو می گوید: "در عالم طبیعت و همانطور در عالم هنر همیشه پست ترین ها برای خدمت به برترین ها مقدر شده اند." (10) همچنین بدین دلیل است که او به تکرار تاکید می کند که "طبیعت هر چیزی را بیهوده خلق نمی کند." ارسطو در بحثهای خود بیان می دارد که "گیاهان برای آن آفریده شده اند که جانوران را خوراک دهند و جانوران آدمیان را." در اینجا به وضوح می توان دریافت که انسان در بالاترین رده موجودات فانی قرار دارد و "تمام حیوانات که به وسیله طبیعت آفریده شده اند به خاطر انسانها است." (11) این دیدگاه ارسطو، مبتنی بر این است که انسان اشرف مخلوقات و مرکز ثقل عالم موجودات است. اما نکته ای که میبایست در مورد انسانها یعنی برترین موجودات اشاره کرد، این است که نژاد انسان خود دارای سلسله مراتبی است.
(در اینجا لازم است که مطلبی را در حاشیه بیاوریم و سپس به ادامه موضوع و وظایف انسان بپردازیم) ارسطو وقتی به مطالعه جوامع می پردازد، به بعضی از قضایای ثابت میرسد که اساس فلسفه اخلاق و سیاست او را تشکیل می دهند. به دیگر سخن، این قضایای ثابت است که باعث می شود بگوید شهر یونانی polis شهری است که بنابر طبیعت بنا شده است و بهترین شکل جامعه سیاسی است و متعاقبا خانواده یونانی با متعلقات آن یعنی زنان، بچه ها و بردگان امری طبیعی و بهترین شکل نهاد خانواده می باشند. بدیهی است ما در این رابطه ابتدا، باید به آنچه که ارسطو در مورد وظایف انسانها معتقد بود، بپردازیم.
ارسطو در آغاز کتاب "اخلاق نیکوماخوس"Nicomachean Ethics" آورده است که خوشبختی مرحله پایانی استغناء و بی نیازی فعالیت انسان است. او بعد از اینکه علل خوشبختی را بیان می دارد، ادامه می دهد که "اگر بتوانیم وظایف انسان را معلوم داریم، آنگاه است که (خوشبختی) را می توانیم به او بدهیم." (12)
در جهان هستی، عمدتا وظایفی که ویژه انسان است، برخلاف وظایف موجودات درجه پایین، خدمت به بالاتر از خودش نیست، زیرا در سلسله مراتب جهان هستی برتر از انسان موجودی وجود ندارد. اما باید به این نکته اشاره کنیم که انسان در بعضی از صفات مانند تغذیه، رشد و احساس با موجودات پست تر از خود، سهیم است.
بنابر باور ارسطو، آنچه که انسان را از دیگر موجودات متمایز می کند، خرد، قوه تعقل و استدلال او است. و اینکه "عنصر زندگی فعال که یک اساس منطقی دارد" (13) شاخصه برتری انسان است. ارتباط انسان با آنچه که برتر از اوست (خدایان) براساس خدمت کردن نیست، بلکه این قدرت خرد و استدلال است که آنها را منسوب به خدایان می کند. کسی که زندگی را صرف خردورزی و اندیشیدن می کند به خاطر اغنا و برآوردن حاجت خویش است و این کار برایش در حکم خوشبختی است. به سخنی دیگر، خردورزی انسان به خاطر رفع احتیاجات دیگران نیست که انجام می گیرد، بلکه به خاطر خودش می باشد، تا از این طریق به خوشبختی رسد. ارسطو به اینکه خدایان دارای جسم انسانی اند و صفات و فضائل برتر انسانی را به آنان نسبت می دهند، باور داشت و نیز او به خوبی آگاه بود که خدایان آنگونه که هستند، تصویری می باشند که انسان از آنها ترسیم می کند.
ارسطو در این باره چنین می گوید: "ما همچنان که شکل خدایان را همانند خود میپنداریم، شیوه زندگی آنان را نیز به گونه زندگی خود میدانیم." (14) اما با وجود این موضوع، فضیلت برتر انسانی را با خدایان تطابق کردن و دائما ارزنده ترین فعالیت انسان را به آنها نسبت دادن، کاری بس دشوار است.
به باور ارسطو بیشتر موجودات وظایفی را که در ارتباط با موجودات برتر دارند، انجام می دهند و این در حالی است که فعالیتهایی را که برای خود می کنند فعالیتهای پست و نازل و پایینی دارند. پایان فعالیت انسان، دسترسی به خوشبختی است و این "عقل فعال که وظیفه اش تفکر و اندیشیدن است، پایانی ندارد و لذت آن متناسب با خود می باشد." (15) به عبارت دیگر، تفکر و اندیشیدن که ذاتا لذت بخش است، فعالیتی ویژه انسان است و پایانی برای آن متصور نیست.
ارسطو، واژه man که درباره طبیعت انسان و قابلیتهای برتر انسان است را در خلال مباحث خود به کار برده است و این واژه در زبان یونانی به معنای انسان می باشد. نکته مهمی که در این مورد باید به آن اشاره شود، این است که ارسطو در بیان این واژه، با صراحت معلوم داشته است که از نظر او، انسان (anthropos) به یک گروه ویژه از نژاد آدم که مشخصه آن فضیلت، قابلیت برتر و خوشبختی است، تلقی می شود. "انسان" صرف نظر از داشتن خرد و قوه اندیشیدن، میبایست دارای امتیازهای دیگر در زندگی باشد. برای مثال، ارسطو معتقد است که خوشبختی بدون داشتن ثروت، دوستان فراوان، فرزندان نیک، آسودگی، زیبایی و نژاد اصیل امکان پذیر نیست.
به سخنی دیگر انسان به کسی گفته می شود که این امتیازها را به طور همه جانبه دارا باشد و بدیهی است که داشتن این امتیازها فقط برای "خواص" میسر است. همچنین برای به دست آوردن این امتیازها و انسان شدن، باید از نیروهای دیگران استفاده کرد و آنان را به خدمت درآورد. دستیابی به خوشبختی، لازمه اش بهره برداری از دیگران و زیر پا گذاشتن حقوق آنها است. ارسطو در این مورد باور دارد که بنابه قانون طبیعت نه تنها حیوانات بلکه اکثریت وسیعی از انسانها، در حکم ابزار و وسایلی هستند که میباید احتیاجات معدودی را برآورند، زیرا بدون این ابزار (مردمان زیردست)، این عده معدود مقدور به دستیابی به خوشبختی نیستند و نتیجه آن می شود که زنان، بردگان و کارگران، ابزارهای کمکی این انسانها می شوند تا آنها بتوانند به بالاترین خوشبختی و سعادت دست یابند.
ارسطو در این مورد می گوید که "چون خوشبختی بالاترین سعادتها است و از کاربرد کامل فضیلت پدید میآید و چون این خوشبختی برای همگان میسر نیست و برخی فضیلت را به کمال دارند و برخی دیگر اندکی و یا هیچ از آن را دارا می باشند." (16) بنابر این خوشبختی به عده معدودی از انسانها که دارای فضیلت کامل و شرایط بیرونی مانند ثروت و نژاد اصیل می باشند، تعلق می گیرد. ارسطو در خلال گفتارهای خود، هر از گاهی به مفهوم واژه وظیفه مند functionalism می پردازد تا شاید بر ذائقه ها خوش آید. او بر این باور است که روابط بین کسانی که به طور طبیعی فرمانروا هستند و دیگران که به طور طبیعی فرمانبر می باشند (زبردست و زیردست) از قبیل شوهر و زن، ارباب و برده برای هر دو طرف سودمند است، زیرا قابلیت و توانایی هر یک از طرفین با یکدیگر متفاوت است. این گونه استدلال ها قسمت مهمی از مباحث ارسطو را در مورد برده داری تشکیل می دهد که به آن خواهیم پرداخت.
به علاوه و به طور کلی، ارسطو درباره فرمانروا و فرمانبر اظهار می دارد: "ما گفتیم گرچه برده به عنوان یک ابزار و وسیله محسوب می شود." اما باید دانست که "شرایط بردگی برای هر دو طرف (برده و برده دار) سودمند و عادلانه است. زیرا هم برای او و هم برای ارباب، تضمینی در محافظت یکدیگر وجود دارد و هر دو از این منافع به طور مساوی سودمند می شوند." (17) همچنین ارسطو اظهار می دارد که ارتباط بین نفس و بدن، ابزار و ابزارمند و ارباب و بنده، همواره طرف دوم است که در هر مورد سود میبرد." (18)
ارسطو بعد از بیان این موضوع به شیوه تطابقی ویژه ای می پردازد و ضمن بیان سودمندانه رابطه دو طرفه شوهر و زن مینویسد که اول: "زن و شوهر به وسیله ارائه استعدادهای ویژه خود و اشتراک مساعی به یکدیگر در امور کمک می کنند." دوم، "در حقیقت زن بهره مند شونده است و مرد بهره ساز می باشد." (19)
همانطور که انتظار می رفت در دنیای سلسله مراتب ارسطویی و بیان فرضیه سودمندی امور، به حقوق زنان که از جنس دوم و بالطبع پست می باشند، اجحاف شده است. ارسطو در خصوص سروری ارباب بر برده می گوید که: "اگر چه نفع مشترکی ارباب طبیعی و برده طبیعی را با هم یگانه می کند، اما تردیدی نیست که آن اقتدار، بیشتر به سود ارباب اعمال می شود و سود برده فقط در آن به طور فرعی و عرضی ملحوظ است." (20) به طور کلی از نظر ارسطو رابطه فرمانروا و فرمانبر، ارباب و برده و زن و شوهر، رابطه ای است که قابل جدا شدن از یکدیگر نیست، زیرا وجود یکی مستلزم وجود دیگری است. (21) ارسطو با بیان این عبارت که "فرمانبران و تحت سلطه ها همانند نی سازان هستند و آنان که فرمان می دهند و سلطه گرند، بسان نی نوازان می باشند و از نی ای که ساخته اند استفاده می کنند." (22) به روشنی سلطه مردان بر زنان را نشان می دهد. او بر این باور است که زنان "به طور طبیعی" دارای جنس پست و درجه دوم هستند و طبیعتا میبایست تحت سلطه مردان که از جنس اول و برترند، قرار گیرند.
ارسطو کاربرد واژه Physis یعنی طبیعت، ذات و مشتقات آن را به همان پیچیدگی و ابهامی که افلاطون، بیان داشته است، در نظر میآورد. (23) با این تفاوت که او هر از گاهی واژه "طبیعت" را به طور واضح به معنای فطرت یعنی آن چیزی که در مقابل امور اکتسابی است به کار میبرد.
ارسطو مانند افلاطون بر این امر آگاه بود که تمایز بین طبیعت یک موجود بالغ و عادتهایی که او در خلال زندگی کسب می کند، به درستی معلوم نشده است. (25) اما باید به این نکته توجه داشت که کاربرد واژه "طبیعت" از دید ارسطو بیشتر در ارتباط با فرضیه "وظیفه مند" اوست که معنا پیدا می کند. او "مشخصه ضروری" یک پدیده را مترادف با وظیفه مندی آن میداند و نفس هر چیز را در ارتباط با توانایی وظیفه مند آن چیز تعبیر می کند. بنابراین وقتی که ارسطو در ابتدای کتاب "سیاست" اظهار می دارد که "هرگاه چیزی به مرحله کمال رسد، ما می گوییم آن چیز طبیعی است، حال آن چیز خواه آدمی و خواه اسب و یا خانواده باشد." (26) نباید ما را به اشتباه اندازد که در ذهن او بین رشد و توسعه چیزها و وظایف آنها، ارتباط ضروری وجود دارد.
ارسطو در ابتدای کتاب "سیاست" یعنی آنجایی که در مورد سرور خانواده در مقام خدایگان و شوی و پدر بحث می کند، نکته قابل توجهی را در مورد خانواده بیان می دارد و آن این است که یک خانواده به صورت کامل از بردگان و آزادگان تشکیل شده است، اما چون بررسی هر چیز باید با شناخت کوچکترین اجزاء آن آغاز شود و اجزاء نخستین خانواده، خدایگان و بنده، شوی و زن و پدر و فرزندان هستند، پس باید سازمان درست و خصوصیت هر یک از این سه رابطه را باز شناخت و این سه رابطه عبارتند از: نخست، رابطه خدایگان و بنده، دوم رابطه شوی و زن و سوم رابطه پدر و فرزند و اینکه "طبیعت هر یک از این سه رابطه بنیادین، عامل چهارمی است که (فن به دست آوردن مال) chrematistique نام دارد." (27)
در دنیای فکری ارسطو، عملا دو اصل و قاعده با یکدیگر مشابهت دارند. برای مثال، وقتی او اظهار می کند که: "بهتر است چیزهایی را بررسی کنیم که در حال طبیعی هستند، نه نمونه هایی را که از حال طبیعی خارج شده اند." (28) در حقیقت به دو معادله ای که به شکل یک قیاس منطقی، مطرح شده اند، اشاره می کند. در واقع واژه طبیعی natural که در اصول ارسطویی وجود دارد، دلالت ضمنی اخلاقی مجزایی است که در مقابل آن چیزی که از حالت طبیعی بیرون است) (corrupt قرار می گیرد و به معنای "آنچه که خوب است"، می باشد. همانطور که در بحث وظیفه مند Funtionalism ارسطو اشاره کردیم، هیچ چیز خوب (طبیعی) نیست مگر آنکه آن چیز در سلسله مراتب وظیفه مندانه ای قرار گیرد. بدین ترتیب ارسطو توانست یک چهارچوب فلسفی از وضع موجود (status que) که وظایف افراد در آن تعیین شده است را تاسیس و مشروع گرداند. به دیگر سخن، خوشبختی افراد با طبیعت آنها، عجین و برابر است و این خوشبختی طبیعتا با نقش و موقعیت فرد در جامعه متناسب می باشد.
مباحث ارسطو درباره طبیعت اشیاء و موجودات، مخصوصا آنهایی که در قلمرو اجتماعی انسان قرار دارند، عملا غیرقابل فهم است، مگر آنکه ما کاربرد رازگونه و پیچیده طبیعت را از دید ارسطو دریابیم. برای مثال "خانواده به طور طبیعی وجود دارد" و Polis (شهر و کشور) از دیدگاه طبیعی، بر فرد و خانواده مقدم است." (29) در اینجا ارسطو به هیچ وجه قصد ندارد که با گفتن اینکه خانواده امری طبیعی است، وجود آن را امری دائمی جلوه دهد، بلکه او میخواهد وجود خانواده را برای تنظیم و ترتیب زندگی مرد امری لازم و ضروری بنمایاند. اما دلیل اینکه شهر در سلسله مراتب امور، به طور طبیعی مقدم بر خانواده است، این نمی باشد که شهر جنبه اصولی و پایه ای نسبت به خانواده دارد، بلکه این می باشد که شهر و انجمن، اجتماعی است که مرد را قادر می سازد در یک حالت بی نیازی و استغناء از زندگی لذت ببرد. زیرا "خانواده برای ارضاء احتیاجات روزانه" می باشد. به سخنی دیگر، چون در دستگاه فکری ارسطو، کل به ضرورت بر جزء مزیت و تقدم دارد، لذا شهر که امری طبیعی و کلی است بر خانواده برتری دارد.
نظرات ارسطو، در مورد طبیعی بودن برده داری نیز به همین ترتیب است، یعنی اگر کسی حکمت علل غائی ارسطو در مورد طبیعت را درنیابد، برایش مبحث برده داری غیرقابل قبول خواهد بود. ما نمی توانیم نظریه ارسطو را که می گوید: "بردگی امری طبیعی است، زیرا بردگان به همان اندازه که بدن از نفس (روح) و یا حیوان از انسان متفاوت است، آنها از دیگران متفاوت هستند" (30) را بپذیریم زیرا برایمان قانع کننده نیست. اما اگر ما از دید اجتماعی به قضایای بردگی بنگریم و آن را امتیازی برای عده ای معدود بدانیم تا آن عده بتوانند به فعالیتهای فکری بپردازند و نیز از این زاویه که طبیعت افراد در اجتماع براساس وظایفی است که به عهده دارند، تنظیم می شود، آنگاه ممکن است که توجیهات ارسطو در مورد طبیعت برده و برده داری، برایمان قابل قبول گردد.
بدیهی است در مور زن نیز این موارد را باید در نظر گرفت، یعنی با ارجاع فرضیه وظیفه مندی و موقعیت طبقاتی جنس مونث در جامعه، رابطه سلطه گرانه مرد بر زن قابل درک می باشد و ارسطو آن را برای جامعه انسان سودمند فرض کرده است. ارسطو در مباحث خود با نظر "بربرها" (barbarians) که زن و برده را برابر میدانند، مخالف است و مخالفت خود را این چنین بیان می دارد: "زن و برده به طور طبیعی از یکدیگر متمایز و متفاوت اند.
طبیعت برخلاف سازندگان "کارد دلفی" در ساختن هیچ چیز بخل نمیورزد، بلکه هر چیزی را فقط برای یک منظور و مقصود میآفریند. زیرا هر ابزاری را آنگاه باید به راستی کامل دانست که فقط به یک کار آید، نه به کارهای گوناگون. با این وصف نزد مردم بربر که زن و برده پایگاهی برابر دارند (از آن جهت غلط است) که آنان فرمانروایان طبیعی ندارند و به نظر آنها، آمیزش زناشویی، آمیزش میان یک زن برده با یک مرد برده است." (31)
ارسطو به این دلیل با نظر مردم بربر مخالفت می کند، که معتقد است، "طبیعت، هر چیزی را فقط برای یک منظور و مقصود میآفریند" و در این رابطه، وظایف بردگان، فقط رفع احتیاجات روزانه اربابان و وسیله گذران معاش آنها می باشد، در حالی که وظایف زنان تولید مثل و زاییدن است.
ارسطو، وظیفه زن را در کتاب "سیاست" مورد بررسی قرار داده است و ما برای روشن شدن موضوع، ناچاریم که به نوشته های زیست شناسی ارسطو رجوع کنیم. ارسطو، تولید مثل را یک علاقه مفرط و شدید در زنان میداند و آن را "طبیعی ترین عملکرد موجودات بالغ" به حساب میآورد. در تطابق با یافته های زیست شناسی و کلیت "مشاهدات" ارسطو درباره تولید مثل، باید گفت که نظرات او دارای یکسری از اشتباهات فاحش است که منشاء آنها، در فرضیه مقدماتی او نمودار می باشد، زیرا او همواره جنس مذکر را به جنس مونث مقدم و برتری داده است.
ارسطو عقیده دارد که همواره صورت به ماده تقدم دارد و او در "مشاهدات" خود در مورد تولید مثل بیان می دارد که این نطفه مرد است که منشاء و خالق نفس (روح) است، در حالی که از نطفه زن جسم (بدن) به وجود میآید. "صورت و نفس برتر از ماده و جسم است و جنبه الهی در ذات خود دارد. بنابر این آنچه بهتر است ضرورتا مقدم است بر آنچه که پست می باشد و به همین علت جنس مذکر از مونث برتر می شود." (33) به سخنی دیگر "تمام قوای نفسانی به مواردی ارتباط دارند که با عناصر معمولی که جهان، مرکب از آنهاست، متفاوت است، یعنی جنبه الهی آنها بیشتر است و از این قوای نفسانی (نفوس) بعضی را ماده شریف تر و عالی تر است.
علت مثمره تمام موجودات زنده در نطفه مرد (پدر) است و آن نفخه (pneurma) ایست که شباهت به عنصر مولد نجومی دارد و در واقع نطفه مرد دارای مبدا حیاتی است." و "این نطفه مرد صورتی است که چون به جنین آید عقل را همراه خود میآورد." ارسطو بنابر نظریه سلسله مراتبی خود، ضرورت تولید مثل را در تولید یک شکل برتر (مرد) می داد. او بر این باور بود که "در طبیعت شرارتی ظاهر شده است که باعث اولین انحراف خلقت گشته است." این نمایان شدن شرارت، زمانی اتفاق افتاد که "جنین مونث به جای مذکر شکل گرفت." بدیهی است این انحراف از قاعده و اصول "یک ضرورت بایسته ای به وسیله طبیعت است که از به وجود آمدن گوهر اصلی (مرد) جلوگیری کرده است."
ارسطو از این مباحث چنین نتیجه می گیرد که: "اگر چه در سیر جریان معمولی طبیعت، یک بار اتفاق افتاد (شکل گرفتن جنین زن به جای جنین مرد)، اما به طور کلی باید بر خلقت زن همانگونه که هست، یعنی یک خلقت ناقص نظر کنیم." (34)
زن در دستگاه فکری ارسطو مشخصه هایی چون پست، ناقص و عدم قابلیت را دارا می باشد. به عبارت روشنتر، مرد در تمام مراحل نقش فاعل و موثر را ایفا می کند در حالی که زن دارای نقش انفعالی است و همچنین این مرد است که به زندگی روح و حیات میبخشد و باعث زنده شدن بدن که متعلق به زن است، می گردد. زن که جسم است به واسطه مرد که روح می باشد و مقدم بر همه چیز، حیات پیدا می کند. ارسطو از جمع بندی مباحث خود نهایتا چنین نتیجه می گیرد که: "یک زن با توجه به نقش تولیدمثل و زاییدن، برابر با یک مرد عقیم و نازا است زیرا در هر صورت زن ناقص الخلقه است. مرد به این دلیل مرد است که دارای قابلیتهای ویژه ای است و در مقابل زن از آن روی زن است که از این قابلیت های ویژه محروم است." (35) به طور کلی آنچه که اتفاق میافتد، آن چیزی است که اتفاق افتادنش را انتظار دارند و عملکرد زن در طبیعت همان است که همگان انتظار دارند." (36)
ارسطو، در کتاب سیاست (Politics) نظرات خود را از دیدگاه زیست شناسی، در مورد زناشویی و تولید مثل، به تفصیل بیان کرده است. اساسا برداشت او از جنس مونث این است که زن ابزار تولید مثل برای مرد است و امر ازدواج، به عنوان رسمی است که برای "آماده کردن (شرایط اجتماعی) انجام می گیرد تا بدینوسیله بتوان کودکانی برومند و تندرست تربیت نمود." (37)
ارسطو در ادامه بحث به شرایط ازدواج می پردازد و معتقد است که سن ازدواج بهتر است زمانی باشد که نیروی بدنی مرد و زن به بالاترین پایه خود رسیده باشد. یعنی زن در سنین بین 18 و 19 و مرد در 37 سالگی یا حدود آن باشد. از دید ارسطو، شهروندان "نباید در زمین بایر شخم بزنند". به سخنی دیگر، شهروندان نباید دختران نوجوان و خردسال که هنوز برای باروری آماده نشده اند را به زنی اختیار کنند، زیرا "زایمان آنان بسیار دردناک است و مایه مرگ بیشتر آنان می شود." همانطور که ملاحظه می شود، عمل آمیزش و توالد نسل به شخم زدن زمین تشبیه شده است و به مردان توصیه می شود که در زمین بایر شخم نزنند زیرا در آن حاصلی به دست نمیآورند.
بنابر این و بنابر نظریه عمومی ارسطو، زن فقط ارائه دهنده "جسم" برای نوزاد است. در حالی که پدر، به نوزاد خود روح میبخشد. بدیهی است که در اینجا فقط نیروی پدید آوردن خرد، از ناحیه مرد است که منظور می گردد، در حالی که به زن پند داده شده است که "در هنگام بارداری، تندرستی خویش را حفظ کند و مرتب ورزش نماید و خوراکیهای نیروبخش بخورد. در هنگامی که جنین در بدن زن رشد می کند، او باید مشغولیت فکری نداشته باشد تا روانش در آسایش قرار گیرد، به ترتیبی که تمام نیروی او صرف رشد کودک گردد." (38)
وجود زن علیرغم ناتوانی گسترده اش، برای تولید مثل در جهت ارضای خاطر مرد ضرورت دارد. ارسطو این ضرورت را به عنوان وظیفه ای که طبیعت به عهده زن گذاشته است، بیان می دارد. زیرا اگر تولید مثل نبود، این "خلقت ناقص طبیعت" (زن) هرگز وجودش احتیاج نبود. حال که طبیعت چنین امری را ضرورت دانسته، وظایف امور را نیز از ابتدا تعیین کرده است، مثلا "مرد مال را به دست میآورد (فعالیت در امور اجتماعی) و زن آن را نگاه می دارد و میاندوزد (خانه داری)." (39) خانه داری ضرورتی است که برای زندگی روزانه انجام می گیرد، زیرا بنابر باور ارسطو، عده بسیاری موظف هستند که لوازم زندگی و اسباب راحتی را برای عده کمی که به "کارهای واقعی انسان" می پردازند، مهیا کنند. به عبارت دیگر، طبقات مختلف مردم به طور اعم و زنان به طور اخص، وظیفه دارند که با کارهای جسمانی خود، لوازم مناسب زندگی را برای علما و نخبگان که سکان هدایت و رهبری جامعه را در دست دارند، فراهم نمایند. این نظریه ارسطو را واداشت که تقسیم کار بین زن و مرد را در مطابقت با آنچه که "طبیعی" است، ارائه دهد.
- لینک منبع
تاریخ: یکشنبه , 28 اسفند 1401 (11:54)
- گزارش تخلف مطلب